باز هم از چشمه لبهاي من
تشنه اي سيراب شد سيراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهروي در خواب شد در خواب شد
مي روم خسته و افسرده و زار
سوي منزلگه ويرانه خويش
به خدا ميبرم از شهر شما
دل شوريده و ديوانه خويش
بخدا غنچه شادي بودم
دست عشق آمد و از شاخم چيد
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز برآن لب نرسيد
آن آرزوي گمشده مي رقصد
در پرده هاي مبهم پندارم
نه اميدي که بر آن خوش دل کنم
نه پيغامي نه پيک آشنائي
نه در چشمي نگاه فتنه سازي
نه آهنگ پر از موج صدائي
لاي لاي، پسر کوچک من
ديده بربند،که شب آمده است
ديده بربند،که اين ديو سياه
خون به کف،خنده به لب امده است
سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدمهايش را
کمر نارون پير شکست
تا که بگذاشت برآن پايش را
کتابي،خلوتي،شعري،سکوتي
مرا مستي و سکر زندگاني است
چه غم گر در بهشتي ره ندارم
که در قلبم بهشتي جاوداني است
نسيم از من هزاران بوسه گرفت
هزاران بوسه بخشديم به خورشيد
در آن زندان که زندانبان تو بودي
شبي بنيادم از يک بوسه لرزيد
ني حال دل سوخته دل بتوان گفت
جانم آن گمشده را جويد
زين همه کوشش بي حاصل
عقل سرگشته به من گويد
عاقبت خط جاده پايان يافت
من رسيده ز ره غبار آلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دريغ
شهر من گور آرزويم بود
امشب به قصه دل من گوش مي كني
فردا مرا چو قصه فراموش مي كني
تو همان به كه نينديشي
به من و درد روانسوزم
كه من از درد نياسايم
آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه ناپيداست
من به پايان نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست
با تو زين سهمگين توفان
كاش ياراي گفتنم باشد
او شراب بوسه مي خواهد ز من
من چه گويم قلب پر اميد را
او به فكر لذت و غافل كه من
طالبم آن لذت جاويد را
آه از اين دل ، آه از اين جام اميد
عاقبت بشكست و كس رازش نخواند
پاييز ، اي مسافر خاك آلوده
در دامنت چه چيز نهان داري
جز برگ هاي مرده و خشكيده
ديگر چه ثروتي داري
عاقبت بند سفر پايم بست
مي روم ، خنده به لب ، خونين دل
مي روم از دل من دست بدار
اي اميد عبث بي حاصل
به چشمي خيره شد شايد بيابد
نهانگاه اميد و آرزو را
دريغا ، آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افكند او را
چرا اميد بر عشقي عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل ديوانه اش را
به گوش عاشقي بيگانه خو گفت ؟
رفتم ، كه گم شوم چو يكي قطره اشك گرم
در لابلاي دامن شبرنگ زندگي
رفتم ، كه در سياهي يك گور بي نشان
فازغ شوم زكشمكش و جنگ زندگي
روحي مشوشم كه شبي بي خبر زخويش
در دامن سكوت بتلخي گريستم
نالان زكرده ها و پشيمان زگفته ها
ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم
اين چه عشقي است كه در دل دارم
من از اين عشق چه حاصل دارم
مي گيريزي زمن و در طلبت
بازهم كوشش باطل دارم
باز لب هاي عطش كرده من
عشق سوزان تو را مي جويد
مي تپد قلبم و با هر تپشي
قصه عشق تو را مي گويد